روزانه های مرسانا گلی وبابایی
اداره ام .....زنگ زدم حال دختری رو از بابا مجید مهربون جویا بشم .....مثل همیشه در حال ارام کردن روان منه ....خوب غذا خورده .......الان داره بازی میکنه ....خوابیده .... مشغول صحبتیم که صدای نرم و نازکشو می شنوم به زبون خودش میخواد با من صحبت کنه ...... از ١٠ اسفند ماه که رفتم سر کار مرسانا گلی پیش بابا مجیده.......میخواستم بذارمش مهد کودک اما بابای مهربون گفت نمی خوام دخترم بره مهد اونجا بهش نمیرسن اذیت میشه خودم صبح ها سر کار نمیرم تا پیش دخترم باشم. ....همیشه بابایی دو شیفته کار می کرد اما از اسفند ماه یک شیفته کار مکینه وعصر ها میره سرکار.خلاصه هر روز صبح عشقم حدود ساعت های ٩ بیدار میشه وشیری که روز قبل د...
نویسنده :
. مــامــان مــهســا♥
0:39